معنی کنایه از لب یار

حل جدول

گویش مازندرانی

یار

دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده

فرهنگ عمید

یار

یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع‌الفرس: یار)،


لب

(زیست‌شناسی) کنارۀ دهان از بالا و پایین که روی دندان‌ها را می‌پوشاند و جزء اندام سخن‌گویی است،
کنارۀ چیزی،
[مجاز] زبان یا دهان،
* لب برچیدن: (مصدر لازم) لب‌ها را به‌هم فشردن در هنگام غم یا پیش از گریه کردن، به‌ویژه در اطفال،
* لب ‌بستن: (مصدر لازم) [مجاز] خاموشی گزیدن، سخن نگفتن،
* لب‌ ترکردن: (مصدر لازم)
ترکردن لب‌ها به آشامیدن جرعه‌ای آب یا شراب،
[عامیانه، مجاز] کمترین سخن را بر زبان راندن، اشاره کردن،
* لب ‌جویدن: (مصدر لازم) = * لب خاییدن
* لب ‌خاییدن: (مصدر لازم) [قدیمی] دندان گرفتن لب از شرم یا تٲسف،
* لب‌ دوختن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] خاموشی گزیدن، سخن نگفتن: مدتی می‌بایدش لب دوختن / از سخن تا او سخن آموختن (مولوی: ۱۰۱)،
* لب فروبستن: (مصدر لازم) = * لب بستن
* لب ‌گزیدن: (مصدر لازم)
به دندان گرفتن لب،
[مجاز] اظهار تٲسف، پشیمانی، یا تعجب: سوی من لب چه می‌گزی که مگوی / لب لعلی گزیده‌ام که مپرس (حافظ: ۵۴۶)،

لغت نامه دهخدا

یار

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش.
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار، بی معین و بی مدد کار و همراه:
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- دستیار، کمک کننده. معین:
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار، آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر:
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
- یار آمدن، معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن:
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن، همدست و موافق کردن: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
- یاریار، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد: و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار، دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر: پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام...هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحهالصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار، کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی:
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
- یار غار، کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوه و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج):
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق:
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب):
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من.
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار، بی نظیر، بی قرین:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
- یار ساختن، رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن:
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن، قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه:
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [روغن شیر] با قوت آب یار شود [در معده]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن، مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن:
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال:
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق:
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.
خاقانی.
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.
خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.
سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
- امثال:
به زلف یار برخوردن، کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
(امثال و حکم ج 1 ص 504).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد وآن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی):
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. هموی ْ [هَم وَ]. (در تداول مردم قزوین):
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص 166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند:
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1- در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است: دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص 5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [= داده، آفریده] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص 331). 2- در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید. 3- در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. 4- در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیه، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). 5- درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6- در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، اﷲ یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالعیار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.

یار. (اِخ) نواب منورالدوله احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت. طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست:
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
#
چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید
به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را
چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
#
ای مغان باده را به جام کنید
کار هوش مرا تمام کنید.
#
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 611).


لب

لب. [ل َ] (اِ) شفه. (دهار). لحمی که در مدخل دهان واقع است. قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پرده ٔ پیش دهان که دندانها را پوشاند.نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دوره ٔ دهان را تشکیل دهد:
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی یا عنصری.
ای قبله ٔ خوبان من ای طرفه ٔ ری
لب را بسبید رک بکن پاک از می.
رودکی.
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.
رودکی.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان او
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.
ابوالمثل.
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش.
خسروانی.
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی.
عماره ٔ مروزی.
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی دُر ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
هر آنگه که برگاه خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود...
فردوسی.
بر اندیشه ٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.
فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.
فردوسی.
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
چنین تا به نزدیک کوه سپند
لب از چاره ٔ خویش درخند خند.
فردوسی.
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.
فردوسی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان.
مظفری.
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزارگونه زلیفن.
فرخی.
آن صنم را ز گاز وز نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فرو هشته دو لب چو لفج زبانی.
منوچهری.
چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم
به سمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
به خط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند درتاب
یکی همچون پرن بر اوج (؟) خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
پیروز مشرقی.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
ناصرخسرو.
نیرزد آنکه [تو] بااو لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالائی.
مجیر بیلقانی.
لب تر مکن به آب که طلق است در قدح
دست از کباب دار که زهر است توأمان.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی.
خاقانی.
ای باغ جان کز آن لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم.
خاقانی.
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم.
خاقانی.
ای دو لبت نیست هست هست مرا کرده نیست
هر چه زبان هست بیش با لبت از نیست کم.
خاقانی.
از دست آنکه دست به وصلت نمیرسد
جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید.
خاقانی.
هرگز نبدم لب تو یارب روزی
یا بنده ٔ تو نیست مگر لب روزی.
یبغو.
ز نوشین لب خویش بگشاد بند.
نظامی.
به چو گوئی برآگنیده به مشک
پسته با خنده ٔ تر از لب خشک.
نظامی.
گل اندام و شکرلب و مشکبوی.
نظامی.
ز نوشین لب آن جام را نوش کرد.
نظامی.
نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان
ببین تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بمانده به در بر من خسته چون لب.
کمال اسماعیل.
ور شکر خنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش.
سعدی.
گویند لب ترا چه افتاد
این عذر نهم که تب کشیدم.
سعدی.
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.
سعدی.
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی.
سعدی (در هزل).
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اینهمه نیست.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید.
حافظ.
- امثال:
لب بود که دندان آمد.
لبش بوی شیر میدهد.
مثل ِ لب شتر، مثل لب ِ کاکاها.
سُعنه، آنچه از لب پائین شتر فروهشته باشد.اَلمظِ؛ اسب که در لب ِ زیرین وی سپیدی باشد. ارثم، اسب سپید لب بالائین. شفهٌ قالِصقه، لب برهم جسته. شفه قَلباء؛ لب برگشته. اَجدع، لب بریده یا گوش یا بینی یا دست. اَعلم، کفیده لب. تِفره، مغاکچه ٔ لب بالائین. تقعر؛ لب پیچیدن در سخن. لَهع؛ لب پیچیدن در سخن.تقعیر؛ لب پیچیدن در سخن. اَفلح َ؛ کفته لب زیرین. جش ّ؛ لب مانندی که در آن سطبری و بلندی باشد. تُرفه؛ تندی میانه ٔ لب برین. تلمّظ؛ لب لیسیدن. تلّمج، لب لیسیدن. ذب ّ، ذَبَب، ذُبوب، خشک شدن لب کسی از تشنگی یا جز آن یا عام ّ است. ذلغ؛ برگردیدن لب کسی. عَکب، سطبری لب و زنخ. عالم، شکافنده ٔ لب. شفهُ کاثعهُ باثعه؛ لب سرخ یا سطبر پر از خون. علماء؛ زن کفیده لب. مشافهه؛ همدیگر لب را قریب کردن. مِقمّه، لب ستور شکافته سُم مانند گاو و گوسفند و امثال آن. هِرثمه؛ مابین لب و بینی یا گو لب بالائین. لثعه؛ لب ِ به بن دندان چفسیده. عنجره؛ دراز کردن هر دو لب را و درپیچیدن و این خاص است به لب و چنانکه زنجره بزدن انگشت. (منتهی الأرب ذیل عجر). شفتان عجفاوان، دو لب باریک. نکعه؛ لب نیک سرخ. (منتهی الارب).
صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: لب معروف است و چون با کلمه ٔ دیگر مرکب گردد آن را معانی مختلفه میباشد مثلا ناپاک لب یعنی کسی که در کلام خود گناه ورزد مثل اینکه دروغ گوید و یا فحش دهد و ثمره ٔ لبها که قصد از حمد و شکر میباشد (عب 13:15) و لبهای افروخته بعضی برآنند که قصد از لبهای افروخته آن لبهایی است که الفاظ و عبارات خبیثه بر آنها گذرد (1 ع 9:1) و برخی دیگر بر این که قصد از لبهائی میباشد که کلام و الفاظ ظاهری غیر حقیقی برآنها گذرد - انتهی. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد صوفیه کلام معشوق را گویند و لب لعل بطون کلام معشوق و لب شکرین کلام منزل راگویند که بر انبیاء علیهم السلام بواسطه ٔ فرشته حاصل است. و اولیاء را به تصفیه ٔ باطن و لب شیرین کلام بیواسطه را گویند. صاحب آنندراج گوید: پرخنده، خندان، خنده خیز، شکفته، بوسه فریب، بوسه ریز، بوسه ربا، خوش بوسه، خوش سخن، خوش گفتار، خوش حرف، خاموش، بی سؤال، حرف آفرین، رنگین سخن، سنجیده گفتار، سخن سنج، حاضرجواب، فسانه طراز، شیرین فسانه، معجزبیان، سحرآفرین، فسون پرداز، سحرآموز، شیرین کار، شیرین تکلم، شکربار، شکرشکن، شکرگفتار، شکرین، شکرفشان، شکرخا، شکرریز، نمکین، می رنگ، می آلود، می چکان، می خواره، می آشام، می پرست، می نوش، می خوش، شراب آلود، باده پرور، باده پرست، باده نوش، باده آشام، نورس، جرعه نوش، نوخط، تازه خط، تراب آلوده، لعل، عقیق رنگ، یاقوت فام، یاقوت فروغ، گلرنگ، گلناری، پان خورده، خون چکان، خونخوار، گوهرنثار، گوهرفشان، گوهرفروش، گوهربار، جان پرور، جان بخش، جان افزای، روح پرور، روح افزای، تشنه پرور، تشنه ٔ دریاکش، تبخاله جوش، تر، خشک، لطیف، باریک، آتشین، آتشین رنگ، آتش بیان، آتش فشان، فریادخیز، سیراب، آبدار، زمزمه جوش، زمزمه ناک، زمزمه پرداز، نکته سنج، روشن گهر، شیون طراز، ناله زیب، بنده نواز، دلنواز، دلکش، دشنام ده، عذرخواه، دلدار، دلستان، پرقند، نوشین، نوش بهر، نوش خند، سبز رنگ، فسون خوان، فسون ساز، سخنگوی، مسرت افزای، خالدار از صفات اوست. و: قند، شکر، شهد، انگبین، جذاب، جاندار، نوشدارو، گل قند، مفرح یاقوت، شربت، بنفشه، آبنوسی، شفتالو، رطب، عناب، خرما، ناردانه، دانه نار، حقه، لال، مرجان، یاقوت، یاقوت شکربار، عقیق، گوهر شاداب، رگ ابر، برق، مشرق، خانه ٔ دربسته، قفل، نگین، انگشتری، خاتم جم، برگ گل، غنچه ٔ محجوب، غنچه ٔ مستور، غنچه، جان پرور، طوطی، مصرع، نقطه، کوچه، بستر تیغ، از تشبیهات اوست، و اشعار ذیل را شاهد آورده است:
طاوس جان بجلوه درآید ز خرّمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد.
ظهیر فاریابی.
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از تبرزد شکرریزتر.
نظامی.
دانم که لبت بنده نواز است ولیکن
آن به که مگس بر سرجلاّب نیاید.
میرخسرو.
لب خود بر لبش پیوستم از بس تشنه ٔ وصلم
که شفتالو چو پیوندی بود آبی دگر دارد.
میریحیی شیرازی.
از بوسه آب گردد بوسنده در دهانش
از بس که شکرین است سنبوسه ٔ لبانش.
محسن تأثیر.
عید آمده عید برگ عیدم بفرست
خرمای لبت که بوی شیر آید ازو.
تاج الدین حلوائی.
بگشا بپرسشم لب لعل و رسان بکام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشا.
سلمان ساوجی.
تا به سِّر نقطه ٔ لعلش رسیدن و هم را
دورها سرگشته چون پرگار می باید شدن.
سلمان ساوجی (دیوان چ رشید یاسمی ص 394).
ز بهر تربیت آن عقیق لب تا روز
سرشک گرم رو امشب مرا سهیلی بود.
خواجه آصف هروی.
بر کوچه ٔ لب خنده دگر راه نینداخت
تا خانه ٔ چشمم ز غمت گریه نشین شد.
ظهوری.
حیران شده ٔ ترا بصد نیش
از بستر لب فغان نجنبد.
حسین ثنائی.
رگ ابری است آن لبهای نوخط بوسه بارانش
که عمر جاودان بخشد به عاشق مدّ احسانش.
صائب.
لبهای می آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد.
صائب.
لعل لبش ز سبزه ٔ خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب.
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.
صائب.
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
صفرای من زیاده شد از ناردان تو.
صائب.
کنون سبزواری شد از پهلوی خط
لبت بوده زین پیش اگرقندهاری.
میرزا عبدالغنی قبول.
ای خسرو شوخ طبع موزون و فصیح
روشن ز دو مصرعه لبت شعر ملیح
افکنده ز بهر بندگی حلقه ٔ زر
لعل تو ز آفتاب در گوش مسیح.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
جز تیرگی ز خاتم حسنش طمع مدار
نقش تو با نگین لبش بد نشسته است.
ملامفید بلخی.
دانش آباد ز فیض مژه ٔ گریانم
کِشت ِ ما را خطر از برق لب خندان است.
دانش.
پیوسته لعل نوخط او بر لب من است
آن شربت بنفشه علاج تب من است.
میرمحمد افضل ثابت.
توضیح: کلمه ٔ لب مزید مؤخر برخی کلمات آید، چون: انگبین لب، باریک لب، بیجاده لب، تشنه لب:
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی چه سیراب و چه تشنه لب.
سعدی (بوستان).
خرگوش لب، خشک لب، خندان لب، سه لب، شکرلب:
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 230).
شیرین لب:
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لُب ِّ لبیبان.
سعدی.
عناب لب، قندلب، گرفته لب، گشاده لب، لعل لب، لبالب، ناردان لب:
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن.
سوزنی.
نازک لب،نوش لب:
مفروش بباغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی.
حافظ.
نوشین لب، یاقوت لب.
و هم مضاف الیه کلماتی قرار گیرد چون زیر لب:
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز.
سعدی.
و هم در این معنی با کلماتی ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- لب آلوده، آلوده به تهمت: شیخ گفت اول قدم که رفتم به عرش رفتم عرش را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که الرّحمن علی العرش بیا تا چه داری. (تذکرهالاولیاء). و نیز به کلماتی اضافه شود چون: لب آتش فشان، کنایه از لب معشوق و کنایه از لب شخصی که از دهان او آه سوزناک و نفرین برآید و طعنه زننده را نیز گویند. (برهان).
- لب بسته، خاموش.
- لب ترش، کمی ترش.
- لب تشنه، عطشان:
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم.
خاقانی.
- لب چرا و لب چره، نقلی که یاران چون با هم صحبت میدارند در مجلس آرند که آن را میخورند و صحبت میدارند. رجوع به هر دو کلمه در ردیف خود شود.
- لب چش، چاشنی که برای دریافت مزه ٔ چیزی خورند.
- لبخند، تبسم. رجوع به این مدخل شود.
- لب سنگ، خاموش. (آنندراج).
- لب شتری، دارای لبی سطبر چون لفج اشتر.
- لب شکری، شکافته لب، سه لب.
- لب شور، کمی شور.
- لب قیطانی، لب نازک.
- لب کلفت، لب سطبر.
- لب گز، گس. رجوع به این کلمه در ردیف خودشود.
- لب گزه و لب گزک، گزیدن لب به علامت پشیمانی یا امر به سکوت. رجوع به هردو کلمه شود.
- لب لعل و لب لعلی، لبی سرخ:
لطیفه ای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ.
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست
بنازم دلبر خودرا که حسنش آن و این دارد.
حافظ.
پیمانه مهر بوسه ٔ لبهای لعلی است
صدبار بیش شیشه ٔ می کاسه بند کرد. (؟)
طاهر وحید (از آنندراج).
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است.
حزین (از آنندراج).
- لب ناچران و لب ناچریده، ناهار. ناشتا:
بدینسان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان.
فردوسی.
به کوهی در است این زمان با سران
دو دیده پر از آب و لب ناچران.
فردوسی.
- لب نازک، لب قیطانی.
وهم در ترکیب با مصادر یا کلمات دیگر، مصادری با معانی خاصی پدید آرد چون:
- از لب کسی شنیده بودن، از دهان او استماع کرده بودن:
چوبشنید افراسیاب این سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.
فردوسی.
- از لب واکردن و از لب گشادن، بیرون آوردن سخن از کسی:
نوای عندلیبان نکهت گل شد در این گلشن
مگر مینا به قلقل وا کند حرف از لب جوئی.
میرزا بیدل.
از غنچه ٔلب بگشا با مرده دلان حرفی
یکره به دم احیا کن اعجاز مسیحا را.
حضرت شیخ (از آنندراج).
- با لب گفتن، آهسته گفتن:
همی گفت با لب که چندین کمال
کجا یافت این کودک خردسال.
فردوسی.
- تو لب رفتن و تو لب شدن، خجل و منفعل شدن. خیط شدن (در اصطلاح عوام). بور شدن. عظیم بشکستن. (اسرارالتوحید).
- جان بر لب نهادن، مهیای مردن شدن:
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
ورت تیغ بر سر نهد سر نهی.
سعدی.
- جان به لب آمدن، نزدیک شدن مرگ:
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
- || بستوه آمدن. بجان آمدن. زله شدن. کارد به استخوان رسیدن.
- جان به لب رسیدن یا رسانیدن کسی را، کنایه از حالت نزع است و هم کنایه از بستوه آمدن و بستوه آوردن:
ز فرقت لب مرجان شکرآگینت
به جان رسیدم کار و به لب رسیدم جان.
سوزنی.
گر تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری.
سعدی.
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی.
سعدی.
پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت
یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز.
سعدی.
من نه آنم که سست بازآیم
ور ز سختی به لب رسد جانم.
سعدی.
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بندتو نیست.
سعدی.
- جان کسی را به لب آوردن، به ستوه آوردن. زله کردن.
- زیر لب خندیدن، با تبسم تمسخر کردن:
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک
او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب.
ناصرخسرو.
- زیر لب گفتن، آهسته گفتن:
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).
گل رویش بتازگی بشکفت
میخرامید و زیر لب میگفت.
سعدی.
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدم که میگفت در زیر لب.
سعدی.
پسر از بخت خود برآشفتی
زهرخندان به زیر لب گفتی.
سعدی.
- لاجورد شدن لب، کبود و تیره شدن آن:
بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
- لب آراستن، لب را به کار داشتن:
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان.
فردوسی.
- لب آشنا کردن، مختصری گفتن:
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پرگهر کنند.
صائب.
- لب از لب برنداشتن، هیچ سخن نگفتن.
- لب از لبش باز نشدن، از بسیاری غم میل به سخن گفتن نکردن.
- لب با هم نیامدن، پیوسته خندیدن:
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آیدچو غنچه وقت بشکفتن.
سعدی.
- لب برچیدن، به گریه درآمدن کودک. آغاز گریه کردن کودک. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب بر لب دادن، پیوستن لب به لب:
در خط شوم ز سبزه ٔ خطتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکرفشان دهد.
ظهیر فاریابی.
- لب برهم، خاموش. ساکت. صامت:
کمر بندد قلم کردار سر در پیش لب برهم
به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
- لب بر هم خفتن یا خوابانیدن، خموشی گزیدن:
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت.
سعدی.
- لب بستن، سخن نگفتن. خاموش ماندن. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب به حرف سپردن، چیزی گفتن:
همان بدیدن اول سپرده شد طاقت
به حرف پرسش بی طاقتان لبی بسپار.
ظهوری (از آنندراج).
- لب به دندان خستن و خاییدن، لب به دندان گزیدن و گرفتن در حالت غضب و تعجب و ندامت. (از آنندراج):
فروبست از سخن لبهای خندان
بخایید از غضب لب را به دندان.
میرخسرو.
چو در گوش آمدش واجار (؟) شیرین
بدندان خست لب در کار شیرین.
میرخسرو.
- لب به دندان زدن، لب به دندان گزیدن:
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم
لب به دندان میزنم اکنون که دندانم نماند.
صائب.
- لب به لب جستن، کنایه از بسیار جستن و از هر کس سراغ مطلوب پرسیدن. (آنندراج):
میجستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد.
صائب.
- لب به مهر بودن و لب به مهر داشتن، دهان بستن از مأکول و مشروب. صائم بودن:
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.
نظامی.
- لب به یکدیگر زدن، کنایه از لب بستن و خاموش شدن:
شوخ چشم من چو از مژگان فسونسازی کند
لب به یکدیگر زند خواهد چو گلبازی کند (؟)
محسن تأثیر (از آنندراج).
- لب پرآب کردن، رغبت انگیختن:
زان فسانه که لب پرآب کند
مست را آرزوی خواب کند.
نظامی.
- لب تبسم جنبیدن،تبسم کردن:
هجران زده را لب تبسم
جز در رخ دوستان نجنبد.
حسین ثنائی (از آنندراج).
- لب ترکاندن، آغاز سخن کردن... رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- لب ته دندان کشیدن، مرادف لب بستن. (آنندراج):
لب ته دندان کش از حرف کنار
این حکایت در میان عیب است عیب.
ظهوری.
- لب جنبانیدن، سخن گفتن. گفتن به رازیا کوتاه:
از آن پس بدو گفت [باخترشناس] در گوش من
یکی لب بجنبان که تا هوش من
به بستر برآید ز تیره تنم
وگر خسته از خنجر دشمنم.
فردوسی.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
- لب خندان داشتن و خندان بودن لب:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
- لب خوش کردن به چیزی:
تلخند بسکه آدمیان در مذاق هم
لب خوش نمیکنند به شهدوفاق هم.
عباسقلیخان (از آنندراج).
- لب داشتن و لب و دندان داشتن، لیاقت و شایستگی داشتن. (غیاث).
- لب دربستن، ساکت شدن:
چون رسید اینجا سخن، لب درببست
چون رسید اینجا قلم درهم شکست.
مولوی.
- لب دزدی، گرد کردن لبان مانند غنچه:
به لب دزدی دهان را غنچه گون کرد
دهان غنچه را یکبار خون کرد.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- لب را به دندان گرفتن، با گزیدن لب، خشم یا اسف نمودن:
همه انجمن ماند ازو درشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت.
فردوسی.
مینمود این مرغ را هرگون شگفت
وز تعجب لب به دندان میگرفت.
مولوی.
- لب را چشمه ٔ خضر ساختن، کنایه از شراب خوردن همیشه است بی فاصله ٔ شبی یا روزی (؟). (برهان). شراب بر دوام خوردن:
چشمه ٔ خضرساز لب از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری.
خاقانی.
- لب شستن از شیر، بازگرفته شدن کودک از شیر:
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
- لب غنچه کردن، لبها را به هم کشیدن و صورت گلی ناشکفته بدان دادن.
- لب فلان چیزی نیست یا دندان فلان چیزی نیست، یعنی استعداد و لیاقت و شایستگی و حوصله ٔ آن را ندارد. (از آنندراج):
ما را لب چشیدن صهبای وصل نیست
این باده را مگر بلب گل توان چشید.
ملاطغرا (از آنندراج).
گرفتم کاسه ام پر گشته از می
چه سازم چون لب می خوردنی نیست.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- لب کسی پر از خنده شدن، سخت خندیدن:
لب شاه ایران پر از خنده شد
همان گوهران خنده را بنده شد.
فردوسی.
- لب کسی گرفتن، از سخن بازداشتن کسی را. (آنندراج):
سخن گوید ار پیش دست تو دریا
روان آب لبهای دریا بگیرد.
میرخسرو.
- لب گزیدن و لب به دندان گزیدن، پشیمانی نمودن. رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
- لب نگشادن، لب بستن. هیچ نگفتن:
به شهراندر آمد ز نخجیرگاه
از آن کار نگشاد لب بر سپاه.
فردوسی.
سخنهاش بشنید شاه عرب
به پاسخ بر او هیچ نگشاد لب.
فردوسی.
به نزدیک زال آوریدش به شب
به آمد شدن هیچ نگشاد لب.
فردوسی.
لب مگشا گرچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
- لب و لوچه آویختن یا لب و لوشه آویختن، عدم رضایت با چهره ٔ عبوس نمودن.
- مهر بر لب کسی نهادن، لب او از سخن گفتن فروبستن:
گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر.
ناصرخسرو.
|| ساحل. کنار. کناره. اطراف هر چیز. (برهان). حاشیه. مرز. جانب. کران. کرانه:
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت.
ابوشکور.
فرعون بر لب رود نیل یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
موج کریمی (؟) برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.
سوس الاقصی، شهری بر لب دریای اقیانوس مغربیست. (حدودالعالم). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه از اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدودالعالم). ستکند، جایی بانعمت است بر لب رود نهاده. (حدودالعالم). یالاپان، شهرکی است از وی تا لب رود پرک فرسنگی است. (حدودالعالم). و ایشان را [ایلاقیان را] رودی است ایلاق خوانند و این، نوکث، بر لب او نهاده است. (حدودالعالم). اخسیکت قصبه ٔ فرغانه است و مستقر امیر است و عمال، و شهری بزرگ است بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه. (حدودالعالم). دَرمهدی، شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده. (حدودالعالم). شمیشاط، شهرکی است به شام بر لب رود نهاده. (حدودالعالم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
موکشان بر لب چَه آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای.
خسروی.
چو آورد لشکر به سوی فرات
شمار سپه بیش بود از نبات
بگردلب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسود [گیو] با گرزه ٔ گاورنگ.
فردوسی.
سوم منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد.
فردوسی.
چو آمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب رودبار.
فردوسی.
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش خیره گشته ز بیم گزند.
فردوسی.
همه تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی به داد آفرین.
فردوسی.
کنون تا لب رود جیحون تراست
بلندی ّ و پستی وهامون تراست.
فردوسی.
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار.
فردوسی.
بفرمود تا توشه برداشتند
زیکساله تا آب بگذاشتند
جهاندار نیک اختر راهجوی
برفت از لب آب پرآب روی.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.
فردوسی.
ز دوشیزگان هر شبی ده هزار
نگهبان بود بر لب جویبار.
فردوسی.
میان گلستان یکی آبگیر
به لب برنشسته یکی مرد پیر.
فردوسی.
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وز آن ماندن بر لب آبگیر.
فردوسی.
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر.
فردوسی.
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار.
فردوسی.
فرود آمد از بارگی چون سزید
ز بیشه لب چشمه ای برگزید.
فردوسی.
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ای برگزید.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون رسید
به مژگان همی از دلش خون کشید.
فردوسی.
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.
فرخی.
مجلس به لب جوی بر ای شمسه ٔ خوبان
کز گل چو بناگوش تو گشته ست لب جوی.
فرخی.
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند بر لب جیحون سه ماه تابستان.
فرخی.
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه
چون ره مورچگان است همه راهگذر.
فرخی.
از لب جوی عدوی تو برآمدز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
سپه کشید از اینروی تا لب دریا
به جایگاهی کز آدمی نبود اثر.
فرخی.
من و باغی خوش و پاکیزه لب جوئی
دل من بگرفت از خانه و از برزن.
فرخی.
با توانائی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود سیاه.
فرخی.
بر لب جام نگاریده غلامی را
داد در دستش آهخته حسامی را.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 204).
گرگ بر اطراف این حظیره روان است
گرگ بود بر لب حظیره علی حال.
منوچهری.
سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و زانسو به لب جویبار.
منوچهری.
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
تا سرخ کند گردن و تا سبز کند روی.
منوچهری.
سرو سماطین کشید بر دولب جویبار
چون دو رده چتر سبز بر سر مرد سوار.
منوچهری.
باز گرد اکنون و آهسته کشان بر لب جوی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بشوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 193).
سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود آیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). با آن قوم نقیبان تاختند سوی احمد و ساقه سوی مقدمان که برلب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص 352). جیحون را آرمیده یافت گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 232).
درختی بکند از لب آبگیر
برافروخت آتش ز پیکان تیر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 161).
دریا نه آب بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است.
ناصرخسرو.
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جو.
ناصرخسرو.
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
ناصرخسرو.
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز بر لب جیحون.
ناصرخسرو.
ور نی سپس دیو همی گیر و همی باش
بنده ٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر.
ناصرخسرو.
بلاد هند از لب جیحون بود تا شط فرات و پارس دارالملک اصلی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود. (نوروزنامه).
ز گور تالب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم.
سنائی.
غم جان خور که آن ِ نان خورده است
تا لب گور گرده برگرده است.
سنائی.
ماهی خواری بر لب آبی وطن داشت. (کلیله و دمنه).
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار.
خاقانی.
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.
خاقانی.
بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکاه استان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 358).
مردی به لب بحرمحیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفکند.
خاقانی.
وین گازر بر لب جوئی بزرگ جامه شستی. (سندبادنامه ص 115).
آب روان بود فرودآمدیم
تشنه زبان بر لب رود آمدیم.
نظامی.
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانگ رود رامشگر نشستند.
نظامی.
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه ٔ دعوی نگشاید چنار.
نظامی.
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.
نظامی.
چون نیم من اهل دریا ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب.
عطار (منطق الطیر).
برلب دریاست دایم جای من
نشنود هرگز کسی آوای من.
عطار (منطق الطیر).
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود.
مولوی.
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
سعدی (بوستان).
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم برهم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
خط سبز و لب لعلت به چه ماند گوئی
من بگویم به لب چشمه ٔ حیوان ماند.
سعدی.
و در بیت ذیل در کلمه ٔ لب ایهامی است:
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم.
سعدی.
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی.
سعدی.
چند مانی چو من بر این لب چاه
متعطّش به آب حیوانش.
سعدی.
روز صحراو سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربائی.
سعدی.
دوستان آمدند تا لب گور
قدمی چند و باز پس گردید.
سعدی.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل.
سعدی.
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد.
حافظ.
ساقیا سایه ٔ ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی.
حافظ.
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
حافظ.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
یک شیشه ٔ می، نوش لبی و لب کشتی.
حافظ.
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار.
قاآنی.
- امثال:
مهمان منی به آب آن هم لب جوی.
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت.
(از شاهد صادق).
کبل، لب ِ دلو. کبل الدّلو؛ لب دلو درنوردیده ٔ دوخته. شفرالوادی، لب رود، کرانه ٔ رودبار از جانب بالا یا عام ّ است. (منتهی الارب). شفیر؛ کرانه ٔ وادی، لب رود. شاطی ٔ الوادی، کرانه ٔ رودبار. لب رودبار. ضفه، لب جوی. (دهار). ضرر، لب غار. (منتهی الارب). کلمه ٔ لب در این معنی نیز به کلماتی اضافه شود و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- آفتاب لب بام، آفتاب سر یا بالای بام.
- || پیری نزدیک به مرگ.
- تا لب گور، تادم مرگ:
غم جان خور که آن نان خورده ست
تا لب گور گرده برگرده است.
سنایی.
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار واگشت از لب گور.
نظامی.
توانگری نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال.
سعدی.
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.
سعدی.
- لب آفتاب، شعاع آفتاب را گویند که متصل به سایه باشد. (برهان).
- لب بام، بالای بام. سر بام.
- لب تنور، نزدیک دهانه ٔ تنور.
- لب چاه، کناره ٔ چاه. نزدیک دهانه ٔ چاه.
- لب چشم، طرف چشم:
کسی که جز به تواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان.
عنصری.
- لب خضرا، کرانه ٔ آسمان را گویند که کنایه از افق باشد. (برهان):
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی.
- لب خورشید (؟):
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زده باد سر بید را.
نظامی.
- لب دریا، ساحل.
- لب دیوار، سر یا بالای دیوار:
گاهی که آهی از ستم چرخ میکشم
آنهم ز ضعف تا لب دیوار میرسد.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
- لب ساغر، کنار آن. دهانه ٔ آن.
- لب شمشیر، دم شمشیر. حد سیف. تیزنای حسام. طرف تیزی کارد و شمشیر و مانند آن. دم. دمه. تیزه. تیزنا. حد. حرف (در شمشیر و جز آن). لبه. رجوع به لبه شود.
- لب کاسه، دهانه ٔ آن.
- لب کشتی گاه، کنایه از معبر یا ساحل است. (آنندراج).
- لب گریبان، جایی از گریبان که سجاف و زه بر آن دوزند و آن طرف بالا بود. (آنندراج):
خیال بوسه بر آن گردن بلند مبند
لبی که میرسد آنجا لب گریبان است.
میرزا صائب.
- لب نان، کناره ٔ نان و کنایه از پاره ای نان باشد. (از آنندراج). لبی نان. نان پاره. کسره:
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزادمرد.
فردوسی.
آن کودک طباخ بر آن جندان نان
ما را به لبی همی ندارد مهمان.
انباری (از حدائق السحر ص 41).
لبی ز نان جنازه به گورکن ندهد
وگر بباید با مرده خفت پایاپای.
سوزنی.
رهی چهره ٔ قرصی تو و لب گرده.
سوزنی.
به صدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر به یک لب نان باشد و به یک دم آب.
سوزنی.
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا.
مولوی.
لب نان در دهن ما لب افسوس بود
گر بود درخور تقصیر پشیمانی ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- لب گور، نزدیک دهانه ٔ گور. کنار گور.
و نیز لب با کلماتی چون شکسته (لب شکسته)، چین (لب چین)، برگردان (لب برگردان) و پریده (لب پریده) ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
و هم در ترکیب با مصادر، مصادری پدید آرد به معانی خاص چون:
- لبش راتو گذاشتن، کنایه از مانع شدن که تمام سری آشکارا شود. سرش را هم آوردن. رفع و رجوع کردن. مخفی کردن چیزی.
- || در اصطلاح خیاطی، کناره ٔ پارچه را برگرداندن و دوختن یا هنگام دوختن کناره ٔ پارچه را درنوردیدن.
- لب به لب دوختن، دو کناره ٔ پارچه را هرچه کم پهنا بهم دوختن و متصل کردن.
- لب به لب شدن، پر شدن. مالامال شدن. رجوع به لب به لب شود.
- لب دادن ظرفی یا لب ندادن پاره ای ظرفها چون مایعی را از او سرازیر کنند در ظرفی دیگر. رجوع به لب دادن شود.
|| کاج و سیلی بود. (اوبهی). چک. لت. سیلی و پس گردنی. سیلی و گردنی. (برهان).

لب. [] (اِخ) از توابع بادغیس. (نزهه القلوب ص 153).

لب. [] (اِخ) نام شهری است به اندلس از ناحیه ٔ بحر المحیط. (معجم البلدان).


لب به لب

لب به لب. [ل َ ب ِ ل َ] (ص مرکب) (در تداول عوام) لبالب. پر تا لبه. مالامال. پر. رجوع به لبالب شود:
پی دشمنان پخت آشی عجب
ز ماهیچه دکان شده لب به لب.
میرزا طاهر وحید (در توصیف شمشیرگر، از آنندراج).
- لب به لب شدن، پر شدن. مالامال شدن.

واژه پیشنهادی

تعبیر خواب

لب

دیدن لب بالا در خواب، دلیل پسر است
دیدن لب پائین در خواب، دلیل دختر بود.
- امام جعفر صادق علیه السلام

دیدن لب ها درخواب، دلیل حاجت روائی بود و دیدن لب زیرین درخواب، بهتر از لب بالا است و بعضی گویند: دیدن لب ها درخواب، دلیل قرابت و خویشی است. اگر بیند که لبهای او نبودند، دلیل بر نقصان مال است و نیز گویند زنش بمیرد. اگر بیند لبهای او ببریدند، دلیل که زنش را طلاق دهد. - محمد بن سیرین

لب در خواب، نشانه کمک به مردم است. اگر کسی در خواب ببیند که لبهایش بریده شدهاند، نشانه این است که او پشت سر دیگران یا در حضور آنان، اما با اشاره و کنایه عیوب آنها را میگوید. - خالد بن علی بن محد العنبری

معادل ابجد

کنایه از لب یار

337

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری